سامیار

سامیار جان تا این لحظه 11 سال و 4 روز سن دارد

عکس جدید سامی

عکس جدید سامی

عکس جدید سامی

رانندگی نمیکرد.توی خونه ی من هم هیچ وقت اسید نبوده. لینک لحظه ای سکوت میکند سپس زیر لب میگوید: -پس مارک اینجوری مرده! مکس یقه ی لینک را تنگ تر میکند.تا جایی که دور گردن لینک شدیدا درد میگیرد.لینک با اخم دستانش را روی بالشت طبی تنفسی زانکو دستان مکس قفل میکند و سعی میکند از تنگ تر شدن حلقه دور گردنش جلوگیری کند.هر چند بازوهایی که ضعیف شده بودند دیگر توانایی متوقف کردن مکس را نداشتند.اما به طرز عجیبی مکس را از فشردن گردنش متوقف کرد.انگار اینکار لحظه ای مکس را به خود اورد.لینک سعی میکند نفس بکشد.فقط میخواست حرفش را تمام کند.هنوز داشت با یقه اش خفه میشد: -مکس...من میتونم همه ی اینا رو تغییر بدم...اگه بدونم قراره چه اتفاقاتی بیفته...میتونم به نفع خودم تمومش کنم. مکس هنوز سر مقالات بالش طبی درگم بود.از بین دندان هایش میگوید: -برات چه نفعی داشت که شروعش کردی؟حالا میخوای تمومش کنی؟ و فریاد میکشد: -تو توی این اتفاقات چه نقشی داشتی؟ و تکانی دیگر به لینک میدهد.لینک درحالی که برای ازاد شدن گردنش تلاش میکرد حرفش را ادامه میدهد: -ما هرکدوم جای یه شخصیت هستیم.یه خونواده...قبلا توی همون خونه مردن و...حالا میخوان ما همون جوری بمیریم!این اتفاقات داره پراکنده اتفاق می افته.اما اگه بتونم...تغییرشون بدم نجات پیدا میکنیم. ظ. و موبایلش را قطع کرد.شروع به گشتن اطراف کرد.ناگهان متوجه ی نور قرمزی که از شکاف کابینت گوشه ی انباری می تابید شد.کابینت را باز کرد.اما نوری ندید.احساس کرد عمیق تر از ان چیزی است که فکر میکرد.صدای هوهوی عجیبی از بطرها بلند بالش طبی اصلی میشد.انگار که باد این صدا را در می اورد.دستش را داخل تاریکی برد.چیزی را لمس کرد.ناگهان دستش به شدت شروع به سوزش کرد.انگار به کنده ی اتش دست زده بود.فریاد خفه ای زد و دستش را که میلرزید بیرون اورد.از دستش بخار بلند میشد و خون میچکید.چیز اسید مانندی که دست زده بود تا استخوان دستش را سوزانده بود.با ناله سعی کرد خود را به اشپزخانه برساند.امی داشت در حیاط کلاغی را نگاه میکرد.صدایی شنید که از دیوار کارش که چند قدم ان طرف تر بود می امد.ناگهان فریاد زد: -سلینا !از بالای دیوار بیا پایین! اما او دیگر رد شده بود و امی به دنبالش از دیوار بالا کشید. *** مکس در را باز میکند و وارد خانه میشود.فکر مرگ جین برایش دیوانه کننده بود.چیزهایی که در فیلم دوربین دیده بود جلوی چشمانش بود.چپ شدن بالش طبی و روش های انتخابی ناگهانی ماشین...غلتیدن ان به پایین کوه...جین در ان ماشین چه بلایی سرش امده بود؟حتی معلوم نبود بتوانند جسدش را پیدا کنند.به سمت اشپزخانه رفت تا بطری مشروب را از یخچال بیرون بیاورد.او از اینکار خوشش نمی امد اما تنها راه خلاص کردن خودش از دست افکارش را همان بطری خنک دید.صحنه ای که در اشپزخانه دید ترسناک تر از دیدن فیلم تصادف بود.مارک روی زمین داشت زجه میزد.مکس دیگر نمیتوانست نفس بکشد.چشمانش را گشاد کرد و با دقت به او نگاه کرد و هنگامی که به خود مسلط شد پرده ی اشپزخانه را برداشت و روی زخم قفسه ی سینه ی مارک گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد.موهای مشکی مارک هم رنگ خون شده بود که در ان میغلتید.با دست دیگرش موبایلش را برداشت و به اورژانس زنگ زد.مارک جنس بالشت مناسب سعی کرد حرف بزند.کلمات نامفهومی میگفت.مکس میخواست به او بگوید حرف نزند تا دوام بیاورد ولی بعد متوجه شد مارک چه میگوید: -لینـ...ک!دفترچه! مکس شکه دیگری احساس کرد.مارک هنوز هم با زجر کلماتی میگفت: -حقیقـ...حقیقت! شروع به سرفه زدن کرد و خون بالا اورد.اما هنوز اسرار داشت حرف بزند.مکس از او خواست چیزی نمارک هنوزم سردرگم بود.سکوت لینک اعصابش را خورد میکرد.لینک به خودش امد.حال مارک هم وارد این بازی شده بود.باید به او توضیح میداد: -مارک این وضعیت جدی تر از توهمه! مارک از کوره دررفت: -اون کی بود...!؟اگه توهم نیست چیه؟! فریاد لینک هم بلند شد: -میشه چند ثانیه هم که شده فکر نکنی من یه دیونم؟ مارک ارام گرفت.می دانست راه حل پیش لینک است.پرسید: -میخوای در مورد بالش زیر سر من چیکار کنم؟ لینک بی درنگ جواب داد: -اون دفترچه رو پیدا کن.دارم سعی میکنم یک سری اتفاقات رو تغییر بدم.نمیدونم میشه یا نه ولی...اون دفترچه مثل گوی پیشگویی می میونه!اتفاق ها دارن جا به جا می افتن! *** اولین روز در بیمارستان:لینک همراه با دو پرستار مرد به سمت اتاق جدیدش برده شد.مکس هرچه بیشتر به لینک نگاه میکرد بیشتر پشیمان می شد.مکس اهی کشید و از بیمارستان خارج شد.در حیاط سوز سرما شب را بی رحم تر میکرد.در حیاط بیمارستان کسی گفت: -اقای مکس ارنر؟ مکس نگاهی به مرد درشت هیکل کرد: -بله! مرد کلاه لبه دار طوسی رنگ با پالتوی همرنگ کلاهش به تن داشت.کلاهش را برداشت: -من توی مقدمه چینی خوب نیستم.راستش دوربین ها دیدن که ماشین همسرتون از جاده در مورد بالشت های فومی پرت شده بیرون. مکس توقع شنیدن هرچیزی بجز این را داشت.باورش نمیشد.با لکنت پرسید: -کـ...کی؟جیـ...جین؟ میدانست چه جوابی قرار است بشنود.دائما نگاهش را میچرخاند.نمیتوانست فکر کند یا حتی به راحتی نفس بکشد.مرد به حالت احترام ایستاد و کلاهش را با دو دستش گرفامی روی صندلی نشسته بود و به کاغذهای زیر دست منشی زل زده بود.گاهی هم ساق دست باندپیچی شده اش را می مالید.دکتر وارد اتاق شد.امی از روی صندلی بلند شد و با نگاهی که منتظر جواب بود به دکتر نگاه کرد.دکتر گفت: -برو به سمت راهرو اخرین اتاق سمت چپ!اگه احساس کردی عصبی شد تلفن رو بردار و دکمه ی 1 رو فشار بده. امی تشکر کرد و به سمت راهروی سفید رنگ رفتد.انگار دلش برای لینک تنگ شده بود انواع بالش ها  .انتهای راهرو که رسید پرستار در را برای او باز کرد.بعد از اینکه او وارد اتاق شد در را پشت سرش بست.سرش را بالا اورد و لینک را دید که با کمربند های چرمی به تخت نیمه خم چسبیده و به او نگاه میکند.در ان اتاق سفید تنها چیزی که رنگ متفاوت داشت امی،موهای بور لینک و کمربند های مشکی بود.حتی پوست لینک هم انگار همرنگ تی شرت سفیدش شده بود.امی پیراهن ابی رنگش را صاف کرد و روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید و بالاخره زبان باز کرد: -اومدم چون میخواستم یه چیزی بهت بگم...باید با دقت گوش کنی.قبلش سوالی نداری؟ لینک ساکت به او نگاه میکرد.صورت لاغرش و لبش که انگار دیگر در ان خونی نمانده بود قیافه اش را ترسناک کرده بود.امی نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: -باشه...باشه.مطمئن بالش های مختلف برای استراحت نیستم راستش دیروز مارک از من خواست تا از برادر کوچیک ترت مراقبت کنم تا بره یکی رو ببینه!برای همین با خواهرم تا شب که اون برگشت توی خونه ی شما و بیشتر توی حیاط بودیم. صدای امی ارام و کلماتش شمرده بود.انگار نمیخواست در حرفهایش اشتباهی بکند: -شب که...برگشتیم خونه.خواهرم یه چیزی پیدا کرده بود که اصرار داشت بدتش به مارک... نفسی کشید و ادامه داد: -میدونی اون یه جور بیماری داره...یک جورایی مشکل خیال پردازی داره.مثل اینکه عذاب وجدان داره چون گفت یکی که چشمای قرمز داره ترسوندتش! لینک میخواست به او بگوید که از کجا میدانی که او دروغ میگوید.اما به او گفت: -اینو داری به کسی میگی که به تخت بستنش؟! صدایش که کمی خس خس میکرد،ترسناک شده بود.امی دستش را توی جیب  پایه عکاسی مونوپاد  پیراهنش کرد و دفترچه ی نصفه و کثیفی را در اورد.لینک با دیدن دفترچه چشمانش گشاد شد.خدایا یعنی ان همان دفترچه است؟!بیشتر دقت کرد.بله خودش بود.نصف دفترچه ی رین.لینک جرقه ای از امیدواری را در دلش دید.میتواند همه چیز را تغییر دهد.به وسیله ی همین دفترچه راه نجات را می یابد!امی منتظر بود تا لینک به او بگوید باید با دفترچه چکار کند.اما صبر او سر امده بود.پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ لینک هنوز صدایش ارام و گرفته بود: -باید میدادیش به مارک.برو بدش به مارک! امی نگاهی نا امیدانه به لینک کرد: -مارک مرده! قلب لینک به تپش افتاد.فکر کرد اشتباه شنیده است.ولی این فقط چیزی بود که دلش میخواهد بشنود.این که اشتباه فهمیده!امی باز پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ انگار لینک نمیشنوید: -مارک...مرده؟ امی نگاهی اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر به صورت مایوس لینک کرد.انگار این ناراحتی انقدر قوی بود که داشت به امی هم منتقل میشد.امی نفس عمیقی میکشد: -فقط دیدم بردنش توی امبولانس...شاید زنده باشه. لینک لحظه ای ان صحنه را تجسم کرد.نور قرمز چراغ های امبولانس در تاریکی خود نمایی میکرد.کسانی که اطراف امبولانس بودند...همسایه ها،چند پرستار...مکس!!کسی که احتمالا به امبولانس زنگ زد!لینک سرش را بالا اورد: -دفترچه رو بده به من!مکس حالش چطوره؟ امی سری تکان داد: -مکس حالش خوبه. و دفترچه را در کف دست لینک گذاشت و کمی دستش را فشرد.بعد نگاهی نگران به لینک میکند: -تو باید برگردی. لینک با ان نگاه و شنیدن این جمله خشکش میزند!امی بیرون رفت و لینک یادش امد!خواب عجیبش...دختری که در بیمارستان شعرهای زیبای احمد شاملو بالای سر رین امده بود!شخصیت جدید امی را پیدا کرد... ت: -متاسفم اقا!اما شما باید فیلم رو ببینید و تایید کنید. مکس بی ان که بداند چرا این سوال را می پرسد گفت: -چطور...از جاده پرت شده؟ بغض گلویش را گرفته بود.نمیدانست میخواهد بشنود یا نه.مرد گفت: -به نظر میاد ایشون خودکشی کردند. *** مارک در حیاط به دنبال دفترچه می گشت.همانطور که لینک ان روز دیوانه وار چمن ها را میکند.ترس و سرما بدنش را بی حس کرده بود.برایان وارد حیاط شد و به سمتش رفت: -داری چیکار میکنی؟ مارک نفس زنان جواب داد: -هیچی...تو یه دفترچه توی حیاط ندیدی؟وقتی داشتی بازی میکردی پات به چیزی نخورد؟ برایان سری به عنوان جواب منفی تکان داد و گفت: -شاید توی اون انباریه که داداش اون دفعه رفته بود توش! مارک قبلا ان جا اشعار شاملو را نگاه کرده بود.اما اگر واقعا ان جا باشد چه؟مارک به برایان گفت: -برو توی خونه من چند دقیقه دیگه میام.توی کمد لینک چندتا اسباب بازی قدیمی هست! برایان هم به راه افتاد.مارک وارد انباری شد.انگار انجا سردتر از حیاط بود.بطری های شیشه ای با صدای جیرینگ جیرینگ روی کابینت ها میلغتیدند.در ان سکوت صدای موبایلش پخش شد.سری گوشی را برداشت: -الو؟سلام مادر...خب بد نیست راستی میخواستم بهت بگم یه چند روز بیشتر میخوام اینجا بمونم پس نگرانم نشین...اره مامان میدونی چیه من بعدا زنگ میزنم.خدافسومین روز در بیمارستان:مکس از راه روی سفید بیمارستان عبور میکند و در اتاق لینک را میگشاید.وقتی در ان اتاق سفید موهای زرد لینک را تشخیص میدهد در را به ارامی میبندد.انگار نمیخواست کسی صدایش را بشنود.انگار واقعا چشمانش جایی را نمیدید.لینک روی تخت نشسته بود.دستانش را باز کرده بودند.مکس روبه روی او می ایستد و یقه ی بلوز لینک را میگیرد و بلندش میکند.مستقیم به چشمان لینک که از قهوه ای در امده بودند و داشتند توسی میشدند نگاه کرد.لینک اصلا متعجب نبود.با همان نگاه بی روح به صورت در هم رفته و عصبانی مکس نگاه میکرد.مکس به سختی نفس میکشید.صدای خس خس نفس هایش به گوش می رسید.بالاخره به حرف امد: -تو چی میدونی؟ لینک همچنان ساکت بود.مکس تکانش میدهد و فریاد میزند: -تو چی میدونی؟! لینک لبخندی موزیانه میزند.لبخندی که از صدای مکس ترسناک تر بود.بعد جواب میدهد: -چی رو میخوای بدونم؟ مکس صدایش به خس خس می افتد: -گفتی ای کاش قبل از رفتن مادرت اونو میدیدی...از کجا میدونستی جین...دیگه برنمیگرده؟چرا تعجب...نکردی که قراره مکس ارام تر به نظر می امد.لینک را به سمت تختش هل میدهد و خودش چند قدم عقب تر میرود.صورت بی حال و مریض لینک جرات را از او گرفته بود.لحظه ای به خودش گفت"من داشتم چیکار میکردم!؟"اگر در ان اتاق دوربین بود...اگر لینک صدمه میدید...چگونه با خودش کنار می امد!؟لینک همانطور که روی لبه ی تختش گردن قرمز شده اش را میمالید نگاهی به دستان لرزان مکس کرد.مکس هنوز داشت به چشمان لینک نگاه میکرد.لینک سرش را بالا می اورد: -من این رو شروع نکردم...من اون اسید رو تو خونه نذاشتم!فقط میخوام قبل از این که بمیرم...بقیه رو نجات بدم. مکس صدایش گرفته بود: -بمیری؟بگو ببینم...تو جای کدوم شخصیت رو گرفتی؟ -پسری که به دست مادر بزرگش کشته میشه...اگه بتونم اونو پیدا کنم و جلوشو بگیرم...همه چی درست میشه!همه چی زیر سر اونه! به نظر می امد مکس دارد با دقت به حرف هاش فکر میکند.لینک ادامه میدهد. -وقتی از اینجا بیام بیرون...پیداش میکنم! مکس نیش خندی میزند: -اگه فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی کور خوندی! لینک لبخندی میزند: -من فرار نمیکنم!تو منو میاری بیرون! مکس متعجب به او نگاه میکند.ان لبخند برایش تهدید بود.لینک دفترچه ی نصفه را جلوی او میگیرد: -بگیرش...از همون جایی که من خوندم پاره شده...اگه نصف دیگه اش رو پیدا کردی...خیلی بهمون کمک میکنه.اگه خونواده ی اون پیرزنی که قبلا اینجا زندگی میکرد رو پیدا کنی هم خوبه. مکس دفترچه را از دست لینک میگیرد و به سرعت به سمت در می رود.دستش که به دستگیره ی در میخورد به سمت لینک برمیگردد: -فکر نکن نمیدونم اینها رو خودت نوشتی. لینک بدون اینکه به سمت او برگردد دستش را از روی تخت برداشت و تا گردنش بالا اورد.دستش به شدت میلرزید.دستش انقدر بی رمق بود که به سختی بالا نگهش داشته بود: -من نمیتونم بنویسم... مکس نگاهی کلی به لینک انداخت.هیچ وقت فکر نمیکرد ان پسر را روزی این گونه جلویش ببیند.بعد که به صورت استخوانی اش نگاه میکند فهمید که دارد بی صدا گریه میکند.بدون تغییر حالتی در صورتش اشک میریخت.لینک دستش را می اندازد.نفس عمیقی می کشد: -مکس...مارک مرد چون جایی واسش نبود...برایان رو از اون خونه ببر. دست مکس روی دستگیره میلرزید.ان را میچرخاند و بیرون میبرد.هیچ چیز در اطرافش قابل تشخیص نبود.فقط چشمان قهوه ای لینک که حالا برایش نقره ای به نظر می امدند در راهرو همراهیش میکردند.تا وقتی که دکتر والتر را رو به رویش میبیند.دکتر با لبخندی عینکش را تکان میدهد و سلام میکند. بیای اینجا؟! لینک با صدای مریضش جواب میدهد: -از همون جایی که میدونستم تو میای اینجا!خوشحالم که دیدمت. مکس یقه ی لینک را میفشارد و بالا تر می اورد و لینک کمی صورتش در هم کشیده می شود.میخواست خفه اش کند اما نمیدانست چرا نمیتواند.مثل اینکه چیزی به او میگفت که لینک هم بی تقصیر است.صورت لینک برای او هنوز همان پسربچه ی معصوم بود.نفس های مکس تندتر میشود.نفس زنان میگوید: -پسره ی دروغگو...تو هیچ وقت از دیدنم خوشحال نشدی. لینک که به سختی نفس میکشید و گردنش درد گرفته بود با صدایی ارام میگوید: -حق با توئه...ولی اینبار شدم!اتفاقاتی که می افته...قبلا افتاده!برای کسایی که قبلا جای ما بودن. -اونوقت تو از کجا میدونی؟فکر کردی توی بازی کامپیوتری گیر کردی؟جین بخاطر چی یک دفعه سر از دره دراورد؟اون وقتی عصبانی بود گویید اما فایده نداشت: -نجات!طلسـ... و دیگر توان گفتن چیزی نداشت.امبولانس رسید. *** دومین روز در بیمارستان:دو پرستار مرد بازوی لینک را سفت چسبیده بودند و او را از راهرویی سفید که بوی تهوع اور دارو میداد رد میکردند.وقتی به اتاق اخر رسیدند مرد قد بلند کلیدی را از جیبش دراورد و در را باز کرد و گفت: -برو تو و منتظر دکترت باش. لینک بدون اینکه چیری بگوید به سمت تخت سفید رنگ رفت و روی ان نشست.نگاهی به کمربند های چرمی کرد که به تخت وصل بودند و دستی به ان کشید.دکتر از در وارد شد.درحالی که دستانش در جیبش بود به لینک نگاه کرد: -سلام.من والتر هستم.دکترت. لینک نگاهی به دکتر انداخت و منتظر ماند تا دکتر ادامه دهد: -ساعت های 5 با من مشاوره داری و من کمکت میکنم سلامتت رو بدت بیاری.اما تو هم باید کمک کنی!باشه؟ لینک کمی درنگ کرد.بعد سری به نشانه ی تایید تکان داد.دکتر لبخند زد و روی صندلی سفیدی روبه روی تخت نشست.میخواست چیزی بگوید که تلفن روی دیوار زنگ زد.به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.کمی صحبت کرد و سپس نگاهی به لینک انداخت و گفت: -بهش بگین منتظر بمونه. گوشی را گذاشت و گفت: -میدونی چی شد؟منشی من گفت یه خانم جوون اصرار داره ببینتت.میخوای کسی ببینتت؟ لینک جوابی نداد.دکتر ادامه داد: -میگن اسمش امیلیا ست! لینک به چشمان دکتر نگاه کرد.دکتر دوباره پرسید: -میخوای ببینیش؟ لینک اینبار سرش را تکان داد.دکتر قاپ قطور عینکش را کمی جابه جا کرد: -باشه.پس میگم بیاد تو.ولی من زیاد بهت ارام بخش تزریق کردم.دیگه نمیشه!اگه میخوای ببینیش باید یه کاری کنی! به لینک احساس شک دست داد.انگار میدانست چه چیز در انتظارش است.

لحظه ی دیدار نزدیک است 
باز من دیوانه ام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
باز می لرزد دلم دستم
های نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
وآبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست  

مهدی اخوان ثالث


تاریخ : 10 آذر 1393 - 05:53 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 899 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

سامیار خرگوشی

سامیار گلمون رو باباش خرگوشش کرده خوشمل هم شده عزیز دل مامان

 

 ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم.     دکتر گفت:     -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , დshadow girlდ   1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست.  کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها  تاریخ عضویت     مرداد 1393 نوشته ها     166 میانگین پست در روز     1.56 تشکر از کاربر     713     تشکر شده 766 در 154 پست حالت من     Konjkav   اندازه فونت پیش فرض      بسم الله الرحمان الرحیم     نام داستان:نفرین نقره ای      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))   ساعت الیزابت   فصل اول     همه چیز را بگو!     دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید:     -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری.     لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد:     درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رنگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده      خوانندگان گرامی...     پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید.     نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید.     فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید.     برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه.      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم   پاداش نقدی   27 کاگن.     -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس.     -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره.     این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد بلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت:     -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی.     -بله.ممنون.     درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میومد اما میتونستم بفهمم چی می     مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست!     اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟)      تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari)      خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟     یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد.     ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد.     -نه این طور نیست...     مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا.     صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت:     -از مکس بگو.     او جواب داد:     -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه!     دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید.     ***     وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟     -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه.     -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی!     -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن...     -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟     -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده!     -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟     -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت!     -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟     لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت:     -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم.     -بهش حسودیت میشه؟     لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت:     نه...     دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد:     -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین.     ***     ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی  دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود.     ***     اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم:     -میرم یه سرری به حیاط بزنم.     مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی     -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟     وقتی درو باز می کردم گفتم:     -بعدا مامان.     و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم.     -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟     سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:     -اممم...حالت خوبه؟     با قیافه ای اخمو گفتم:     -اره خوبم.     -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟     -لیز خوردم.     -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد!     این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لباسم رو تازه شسته بودم.گفتم:     -ب...بارون؟     به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم:     -نه نه...اخه چرا!؟     مکس همون طور که نگام می کرد.گفت:     -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی.     -نمیشه.     -چرا؟     -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه.     با نگاهی متعجب گفت:     -اه که این طور...خب بعدا میشوریش.     بهش با عصبانیت نگاه کردم :     -با من چیکار داری؟     -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه.     در حالی که به سمت خونه میرفت گفت:     -حالا بیا بریم.     نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت:     -نمیخوای بیای؟     -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری...     بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم:     -عجب جهنمی!     مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت:     -فهمیدی چرا کمک خواستم؟     دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم:     -بیا زودتر تمومش کنیم.     اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت:     -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون.     من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید:     -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟     لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت:     -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور.     -مگه توی اون جعبه چی هست؟     کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جواب او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد.     -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد.     -از کجا میدونی؟     -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش.     مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت.     ***     در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او نگاهی غمگین داشت.     دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند:     امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟    جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35:     من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟     لینک متعجب شد.در عکس جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93 همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود.     او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه بلند کرد و گفت:     -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد.     لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد:     -مادرم کجاست؟     -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاق نگه داشته بود؟     -ممم...مکس تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟     -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟     -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟     -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت.     -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون.       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48   پاداش نقدی   12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a


تاریخ : 29 آبان 1393 - 02:11 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 978 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

جیگر مامان سامیار

سامیار گلم خیلی دوستت دارم عشق مامان و بابا

ا کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟   استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم:     آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما)    B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم..     یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم  کردم و با اخم نگاهش کردم.     صدا پر از سرزنش استاد اومد:     _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم.     زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت:     _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه.     ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟     برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟     .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت:     _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر.     چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم.     ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت:     _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار.     به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:     _ این جا چه خبره؟     امیتیس گفت:     _ پدرام میشه بشینی؟     پوزخندی زدم و نشستم:     _خوب؟     امیتس داشت من من میکرد که گفتم:     _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب.     نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس:     _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟     با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد.     وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم.     ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ     خیلی اروم زمزمه کردم:     _نچ.     حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد:     _ مادرت .... مادرت نمرده.     یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود.. باز به امیتیس نگاه کردم.     نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه...     باز یهو حالتم عوض شدم و زدم   همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم.     رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه...     بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه.     چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم..     اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام....     با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟     هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید:     _ پدرام خوبی؟     خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم.     آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم.     _ هوی پدرام کوشی؟     _گمشو آرش.     قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم.  ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n   با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ...     سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم...     _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شادی بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بود به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نوچه های پارا از میونشون رد شده   همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم..     اشک ریختم......     زار زدم....     هق هق کردم.....     به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تكـ , سورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای S     dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام... بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد...     خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دمای بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .   یر خنده:     _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده.     همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد .... اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar   1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      این و به خوبی حس میکردم....     استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم.     در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟     ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد.     سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود.     در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم..     محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود.     رو به ارش با صدای بلندی گفتم:     _ تو..... توی نامرد... تو یه...     زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود.     ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت:     _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی.     داد زدم:     _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تكـ   1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من  دی.     یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم:     _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا....     یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد:     _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه.     نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم.     *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم.     خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم.     صداش در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد:     _ من میدونستم.     با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات میزد و زد و ادامه داد:     _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن     دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدم بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موقع که بردیمش بیمارستان.     با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد     _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟     چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم:     _پری جان نیاز به تنهایی دارم...     بغض کرد:     _اخه کجا داری میری؟     به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم:     _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟     با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم.     اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ...     _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست ۲۵سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوچیک و بزرگ نداشتم.     سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت...     یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت  بالشت طبی زانکو   .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم:     _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟     احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این ۲۵سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عادت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه.     _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی.     بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:     _ هیچ حقی نداشتم. من یه...     پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت:     _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن.     با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا:     _ من رفتم.     _ هوی... کجا؟     بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم.     رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(ارش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟     خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم.     یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم:   وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم.     بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت   Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به خاطر همین کارشون دوستانمان وساطت کردند بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم...     به پایین نگاه کردم... درس  _ چرا؟چطور؟     مث من یه ابروش و داد بالا و گفت:     _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه.

جیگر مامان سامیار


تاریخ : 26 آبان 1393 - 00:14 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 933 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سامیار در حال تمیز کردن

سامیار مامان در حال تمیز کردن میز با شیشه شوی

که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تكـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تكـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشکوک پرسیدم:     ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:     ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟     ـ« تو این جا چی کار میکنی؟»     جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم:     ـ این چیه؟     پوزخندی زد:       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو***   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تكـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      قسمت بیست و ششم...پدرام...     مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد:     ـ پارا و نیلوفر کجان؟     دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد:     ـ الان باید جواب بدم؟     تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم:     ـ الان میخوای جواب ندی؟     با ترس گفت:     ـ تو کی هستی؟     ـ فضولی؟     سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تكـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نه کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:     ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو..     تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت:     ـ پدرام... شنیدم دوستش داری.     ـ برو به درک...     پوزخندی زد:     اندازه فونت پیش فرض      زدم زیر خنده:     ـ امر دیگه ای....؟     پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت:     ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن.     کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد..     پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟     ـ خفه شو!!!     با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم:     ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی...     بغض کردم:     ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟     بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد:     ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود.     اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم...     ********     قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام....     طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق.     بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده....     چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966   پایه عکاسی مونوپاد   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سلام.....     متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم...     اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن.     راستی سن هاتونم وارد کنید..      یه خلاصه از بخش دوم میگن:     آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما....     داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه.     امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید.     اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه....      با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه.     با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه.     آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد..     با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد:     ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع.     نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت.     به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ:     ـ این جا چه خبره؟     پارا لبخند شد و با ذوق فت:     ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟     با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد:     ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه.     نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تكـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی چه پر جرأت میشود در برابرت دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.     صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تكـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas 

سامیار تمیز کار


تاریخ : 25 آبان 1393 - 10:12 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 907 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سامیار کوچولو روی میز پذیرایی

سامیار کوچولو روی میز پذیرایی نشسته

ین چیزی تو مخش نبودم.     با حرص نگاهشون کردم:     سپهر: نیلوفر آروم باش چته؟! ما که نگفتیم الان می میری.     ـ کم از اونم نبود تا یه ساعت دیگه میمیرم.     همه ساکت شدیم.من بعد چند دقیقه گفتم:     ـ ببخشید تند رفتم!       ویرایش توسط لیزر حرارتی Sanaz.MF : 1393,07,19 در ساعت ساعت : 17:06   17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoonga 1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرضست داده بود و سفیدی چشمانش به مشکی میزد با آن چنگال های تیزش روز صورت پاراتیس جای چهار خراش را ایجاد کرد...     جیغ پارا لای نعره ی سپهر گم شد:     ـ خفه شو... این چرندیات چیه تحویل ما میدی ها؟؟؟ تو احمق اگه نمیخواستی که ما از حافظه نیلو باخبر بشیم پس کفشوی پلین چرا داری اینا رو تحویلمون میدی؟هاااا؟     پارا با هق هق گفت:     ـ چون نمیخوام سد راهم بشین و من نتونم انتقام زیبا و نیما رو از آرشان بگیرم. شماها تو آینده باعث میشید که من نتونم ازش انتقام بگیرم.     با تمام شدن حرف پارا، ناگهان سایه ای سپهر را هل داد و او نقش زمین شد. تا سپهر به خودش آمد دیگر اثری از پارا نبود.     نیلوفر مات به همان جایی که تا چند ثانیه پیش پارا بود نگاه کرد... دیگر زانوانش وزنش را تحمل نکردند و نیلو روی زمین افتاد. اما قبل از اصابتش با زمین آیناز از سویی بالشت تنفسی زانکو و سپهر و پدرام از سویی دیگر اورا گرفتم.     پدرام یک دستش را پشت پاها ی نیلوفر گذاشت و اورا بلند کرد و به اتاق خود برد و روی تختش گذاشت.     صاف ایستاد و به نیلو که گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بود نگریست اما طاقت نیاورد و کنارش نشست و سر اورا در آغوشش کشید:     ـ هه ی ایناز را کیشید و ایناز با حرکت سپهر به طرف نیلو پرت شد.     ــــــــــ     الان حال میده هموتون و بذارم تو خماری ولی از اون جایی که من خععععععععععلی گلم پست بعدی رو هم الان میذارم. فلاسک فندکی ماشین  16 کاربر از پای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر روی پارا پرید و پارا را پخش زمین کرد. نفس های داغ سپهر به صورت پارا خورد و حالش را دگرگون کرد...     پارا کم نیاورد و دستش را با فاصله از زمین نگه داشت:     ـ برو اون ور سپهر وگرنه میشکونمش.     سپهر اول به دست پارا نگاهی انداخت بعد زد زیر خنده و گفت:     ـ داری من و با یه شنجاق سینه تهدید میکنی؟     پارا خندید و گفت:     ـ نه کوچولو... اگه این سنجاق سینه بشکنه تو برای همیشه یه گرگینه خطرناک و غیر قابل کنترل میمونی. یه نفر که همه ازش بند کفش نئون خوف دارن. تو دوست داری تا آخر عمرت این طوری باشی؟     همه بهتشان زد، سپهر با بهت اول به پارا که خبیث نگاهش کرد و بعد به سنجاق سینه ی ایناز نگاه کرد.     سعی کرد به یه انسان تبدیل بشه و در کمال تعجب دید که ناخون های تیزش در دستانش فرو رفتن و دیگر اثری از دندان های تیزش نبود.. حالا دلیل این که چرا وقتی آیناز کنارش بود آرام بود و به خوبی درک میکرد.     این سنجاق سینه برای ایناز بسیار مهم بود برای همین همیشه همراهش داشت و هر وقت سپهر عصبی میشد تنها ایناز بود که میتوانست او را آرام کند. اما سپهر جور دیگری فکر میکرد به همین دلیل الان به آیناز علاقه داشت. اونم نه یه علاقه سطحی بلکه یه علاقه عمیق که خودش اسمش و عشق گذاشته بود.     سپهر منتظر به پارا نگاه کرد:     ـ من از قالب میوه جادویی پاپ چف همون دو سال پیش که این و ازت دزدیدم توی گلسینه آیناز غایم کردم.     سپهر عصبی بلند بلند نفس میکشید... این عصبانیت پارا رات در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نه اون به خاطر ژن خراب پدرش هیچ خوصوصیاتی از جن هارو نداشت. این بد بخت ینی چی؟ ینی می خوای بگی نیلو بعدش میمیره؟     با تشر گفتم:     ـ آیناز این چه وضع حرف زدنه؟ همچین میگی می میره انگار داری راجب یه حیوون حرف میزنی!     ایناز با تعجب رو به من گفت:     ـ چرا ناراحت میشی من همچین منطوری نداشتم.     شرمنده نگاهش کردم... دست خودم نبود از صبح یه سره اضتراب دارم حالام که با این حرف سپهر به عینک خلبانی شیشه آبی مرز جنون رسیدم.     سپهر: منظورم مرگ نبود... منظورم کما بود...     ـ چرا در این باره از پدرام نپرسیدین؟     سپهر شونه ای بالا انداخت... آینازم گفت:    مناسب دید و خواست پارا را گیر بیندازد به سمتش حمله ور شد که یکی از نوچه های پارا که از بدو برود آیناز به دستور خود پارا پشت ایناز ایستاده بود ایناز ره به سمت پارا حل داد که ایناز تو بغل پارا جا خوش کرد سپهرم متوقف شد:     ـ کجااااا؟ تو جات خوب بوداااا.     ایناز که تقریبا ترسیده بود گفت:     ـ جای منم خوب بود..     پارا: نچ نچ نچ شما جات همین جا خوبه.     ایناز با درد به سپهر نگاه کرد که قلب سپهر فشورده شد.     پارا بی توجه به سپهر عصبی؛ دستان آیناز را سفت از پشت گرفت و رو به نیلو گفت:     ـ مگه تو نیلوفر حمیدی نیستی؟     همه آن ها از شنیدن فامیلی پشتی طبی باراد حمیدی تعجب کردن(چون فامیل آرش حمیدیه)...نیلو با بهت گفت:     ـ البته که نه... من نیلوفر مهرادم.     پارا تو فکر فرو رفت.. یه چیزی این وسط جور در نمیومد.. اون خوب یادش بود کسی که گیرش انداخته بود یه انسان کامل بود و یه دختری به اسم نیلوفر و پسری به اسم نیما داشت... همسر اون نیز زن زیبایی با نام زیبا بود. چقدر در آن دوران سی به نیلوفرم سرایت کرد و اونم هاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 17:23 Top | #85 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas  عینک طرح اپل اندازه فونت پیش فرض      نگاهم به چشمای قرمزم افتاد وای لنزام فاسد شده. هی من میگم چرا چشمام میسوزه.لنزام و در آوردم که نگام افتاد به چشمای نقره ایم.یاد اون سری افتادم که همه لنزامون و در آوردیم. واقعا چرا من اونارو دیدم؟ اونا ربطی به آتش افرازم داره؟ اون پسره و اون زن دیگه کی بودن؟ وای خدایا سرم داره منفجر میشه. ولی یه خوبی امروز داره اونم اینه که بالاخره میفهمم چی به چیه.. ـ من تا حالا دنبال یه همچ بسیار خوش حال میکرد.به همین دلیل نیشش را بنا گوش باز  بود و با خباثت و شیطنت به سپهر نگاه میکرد.     سپهر کم نیاورد و از دوباره به صورت گرگینه ای خود در آمد و به پارا غرید:     ـ همین حالا بگو آرشان حمیدی کیه و چه نصبتی به نیلو داره؟     پارا داد زد:     ـ آرشان حمیدی یه آدم احمق... یه آدم بی خرید بالش دالوپ برگرفته شده از mamogr شعور... یه پسفطرت که فقط و فقط به فکر خودشه... اون احمق عشقم و نابود کرد... زنی که مث مادر دوسش داشتم تو آتیش سوزوند و تنها کسی رو که گذاشت سالم باشه و به زندگیش ادامه بده اینِ که از ته دل ازش بیزارم با این که خواهر عشقمه.     به نیلو که بهتش زده بود اشاره کرد و از دوباره ادامه داد:     ـ ارشان با اون ازمایشات مرگبارش من به یه موجود سوخته و همزادم و به موجود لطیف و ظریف تبدیل کرد... هیچ میدونی چرا پوست نیلو انقدر لطیفه؟ هیچ میدونی چرا قدرت طی الارض نداره؟ تو اصلا میدونی که صدا ی جیغ نیلو گوش خراش ترین صدا واسه جن هاس؟ تو میدونی تمام این خوصوصیات مال من بوده که ارشان با پیوند زدن ما، تمامش و به نیلوفر داد به جز قدرت طی الاض؟ که اونم نتونست ادکلن زنانه ورساچه مشکی  برگرفته شده از  وگرنه حتما میداد؟     سپهر: چرا این کارو کرد؟ چرا مگه خودش و نیلو نیمه جن نبودن؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پسیـــش. آروم نیلوفر... از کجا معلوم که اون واقعا راست گفته باشه؟     نیلو با هق هق جواب داد:     ـ من.... من اون پسر و اون زن و دیده بودم... دیدم که تو آتیش دارن میسوزن و از من کمک میخوان...من به نفرت پدرم به خودم پی برده بودم اما انکار می کردم.     ـ آروم باش عزیزم.... مگه اسم بابا تو نیکداد مهراد نیس؟     نیلو متعجب گفت:     ـ تو از کجا میدونی؟     پدرام لبخند آرامش بخشی زد و گفت:     ـ من براش کار میکردم.     تعجب نیلو بیش تر شد:     ـ چه کاری؟     پدرام نیلو را کمی از خوش دور کرد و به تل مو hot buns چشم های آبی و کنجکاوش نگریست:     ـ قرار بود کار کنم ولی قبول نکردم... بخواب... من بعدا برات مفصل توضیح میدم.     نیلو رو روی تخت خوابوند و خیلی جلوی خودش و گرفت تا پیشانی اش را نبوسد اما موفق نشد و در آخر بوسه ای نرم و ریز روی پیشانی نیلو کاشت که باعث شد نیلو در میان گریه لبخندی ملیح بزند.     پدرام که از دیدن لبخند خیلی کوچک او خوشحال بود و نفسش را با صدا بیرون داد و از اتاق زد بیرون. زند طعم گس و تلخ بدی را در دهانش احساس کرد. و همچنین داغی بدی روی لبش را.     این دومین باری بود که توسط پارا بوسیده می شد. در هر دوبار هم حالش بد شد. هم از طعم بد هم از بوی گند سوختگی که با نزدیک شدن پارا بدتر میشد.     پارا باشنیدن صدای ذهن پدرام عصبی از پدرام دور شد و مشت کرم موبر رینبو سنگینی نصار گونه اش کرد:     ـ مگه من بهت گفتم تمام این سوختگیه توسط آرشان رو ی بدن من به وجود اومده ها؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .     ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      یهو برقا روشن شد. پدرام به خاطر نوری که به چشمانش افتاد دستش را جلوی چشمانش گرفت که پارا از غفلت او استفاده کرد و اورا به سمتی پرتاب کرد اما میان راه توسط کسی که دیده نمیشد متوقف شد:     ـ تو مشکلت با ماست پارا سر پدرام خالی نکن.     پارا با شنیدن صدای خودش بلند زد زیر خنده:     ـ به به نیلوفر خانوم همزاد بنده. خوبید؟     ـ این مسخره بازی رو تمومش کن صابون کوسه پاراتیس.     پارا بلند تر از نیلو داد زد:     ـ مسخره بازی؟ نیلو یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من بنداز... من و همزاد همیم ولی چه شباهتی به هم داریم؟     ـ اینا مگه تقصیر منه که سر من و دوستام خالی میکنی؟     ـ آره تغصیر توئه و اون پدرت.... اون پدر احمقت با آزمایشاتی که روی من کرد من و به این شکل در آورد وگرنه منم مث تو زیبا بودم.     ـ اون پدر منِ... خودت خوب میدونی من از پدرم متنفرم باز تو داری کار اون و سر من تلافی میکنی؟     ـ آره...آره چون اون آزمایشات و رو من انجا داد تا من و تورو به هم پیوند بزنه و تمام قدرت های من و به تو بده در صورتی که خودت خیلی قدرت مند بودی. حالا میفهمی چرا من از تو و خانوادت متنفرم؟؟     نیلو بهت زده از چیز هایی که میشنید گفت:     ـ داری راجب چی حرف میزنی؟ من که آزمایشاتی به ساعت دیواری اشک  برگرفته شده از یاد نـ...     نیلو ادامه حرفش و خورد اون یادش نمیومد چون 15 سال از زندگیش و به یاد نداشت. نیلو با درموندگی به پارا نگاه کرد و گفت:     ـ پارا بهم بگو چی شده.     ـ نمیخوام بگم و نمی تونم بگم... چون اگه بگم تمام نقشه های انتقامم از پدرت نابودمیشه... نه بهت میگم نه میذارم که بد ستش بیاری.     یهو در آشپز خونه با شدت باز شد و سپهر در حالت گرگینه ای خود وارد شد و گفت:     ـ ریز میبینمت که نذاری ما بفهمیم.     پارا لبخندی زد:     ـ به به آقای گرگینه... خوبه خودت و تبدیل کردی به گرگینه، فقط یه چیزی به این فکر کردی که چه جوری از دوباره به حالت انسان بودنت در بیای؟     آیناز وارد شد و گفت:     ـ اون به تو مربوطی نیس.     پارا با خوش حالی به ایناز نگاه کرد و وقتی گل سینه ی زیبای اورا روی لباسش پکیج لاغری مهزل دید نیش خندی زد و گفت:     ـ علیک سلام ایناز خانوم.     ـ گیریم علیک.     پارا نگاهی به سپهر و ایناز انداخت. نیلو هم پدرام را برد و به صورت انسان وارد آشپز خانه شد:     ـ پارا بهتره بگی تو از چی خبر داری و مشکلت با ما سر چیه.     ـ نِ...می...خوام...(داد زد:) بگم.     ایناز با تحکم و بلند گفت:     ـ چرا؟     پارا پوزخندی زد:     ـ محض ارا... به تو چه اصلا؟     ـ به من چه؟ آخه نامرد من به خاطر یه دشمنی که نمدونم سر چیه خواهرم و همه کسم و از دست دادم.     پارا: اون دیگه تغصیر من نیس به جون تو.. شما خیلی شبیه همین وگرنه من قصدم کشتن تو بود.     بعد قه قه ای زد. قه قه ای که به شادی سر شار از درد و غصه بود.     سپهر: تمومش کن پارا کم مارو عذاب دادی؟     صدای پارا بغض دار شد:     ـ در مقابل زجر ه     ساعت دیواری طرح شکوفه برگرفته شده از .. اعصاب ندارم. چرا تمام خواننده هام پریدن؟       ****     قسمت نوزدهم.... راوی...     آمیتیس...هامون... آرش... متانت... سپهر... ایناز...بهراد...     همه به ترتیب رو مبل نشسته بودن و منتظر بودن که نیلو از تو اتاق دراد. پدرام با بی خیالی از حمام بیرون آمد و گفت:     ـ خوب تموم شد... وان پر یخ شد...نیلوفر کو؟     ـ من این جام.     همه به سمت نیلو برگشتند که یک شلوار و یک بلوز بلند نخی به تن داشت. تک تک قدم های نیلوفر پر بود از تردید و شک و ترس بود. همه به خوبی حالاتش و درک میکردم. زیرا خود آن ها هم استرس زیادی داشتند.     آیناز بلند شد و رفت جلو و نیلو و بازوانش را گرفت:     ـ خوبی نیلو؟     نیلو به سرعت سرش و پایین بالا کرد و به سمت حمام رفت اما تو راه برگشت و گفت:     ـ پدرام ماهیتابه آگرین تو مطمئنی من بعدش بهوش میام؟     پدرام با اطمینان چشمانش را به نشانه بله باز و بست کرد و یک لبخند زیبا تحویل نیلو داد که باعث دلگرمی او شد. همه وارد حمام شدن. وان حموم پر بود از تیکه های یخ.تا نک انگشت پای نیلو در آب فرو رفت برق تمام ساختمان قطع شد   با دیدن اسم متانت رو با تعجب تماس و بر قرار کردم:     ـ سلام متان جون.     متانت: دورود به روت نیلوفر خانوم.. خوبی عزیز؟     ـ مرسی.. چی شده یادی از ما کردی؟     متان: من همیشه به یادتم ولی شنیدم امروز میخوان بندازنت تو یخ.     از شنیدن اصتلاح « بندازنت تو یخ» لبخندی زدم:     ـ کی گفته؟     متان: هیچکی فقط نبودی ببینی آمیتیس جون چقدر از دستتون شکایت میکرد.     تک خنده ای کردم و تو رخت خواب خودم و بالا کشیدم و تکیه کردن به تخت:   دماسنج عشق  ـ نگوووو. تایتان؟     اونم قه قه ای زد:     متان: آره... خدایی خیلی شاکی بود از دستتون مخصوصا سپهر که هر دفعه استاد و دس به سر میکنه. خو حالا از همه اینا بگذریم... نیلوفر جونم...؟     ـ چیه چی میخوای؟     متان: بی ادب من این همه احساس ریختم تو این نیلوفر جونم بعد تو میگی چیه؟     ـ شرمنده من ته احساسم همین چی اس... حالا به خاطر تو میگم بنال.     من خندیدم اونم با حرص گفت:     ـ کوفت... حالا بگذریم میشه من امروز بیام؟     ـ چـــی؟ چــرا؟ چرا میخوای بیای؟     با لحن مظلومی گفت:     متان: منم میخوام باشم. اگه نذاری بیام دزدکی میاما..     ـ نه متان شرمنده من نمیتونم بذارم بیام.     متان: ببین من دزدکی میام بعد چند سال دیگه که شدم شاه دزد تو باید جواب مامان میترا من و بدیا.     ـ خوب نیا.    حدیث امام علی ـ نمیشه دیگه.     ـ متانت!!     ـ نیلو.!     چشمام که خیلی میسوخت و فشار دادم و به ناچار گفتم:     ـ پوووف باشه بیا.     با صدا خوش حالی گفت:     ـ باشه امروز ساعت سه دم خونه پدرامم بای گلم.     ـ واستا بینم... الو تو از کجـ... چرا قطع کردی؟     با خنده از رو تختم بلند شدم و رفتم رو به رو آیینه ایستادم:     ـ  , آنا تكـ , س بعد از آن دستی روی لبان پدرام قرار گرفت.     پدرام چشمانش را بست اما تا باز کرد باز هم خود را میان آشپز خانه دید:     ـ پسره احمق مگه من به تو اخطار ندادم؟هااااان؟     پدرام با گستاخی تمام در چشمان پاراتیس خیره شد و گفت:     ـ صحیح... اما کی به تهدید های بی خود تو گوش کرد؟ تهدید های تو که همش حرف و حرفم باد هواست.     پدرام با این که به قسمت دوم حرفش اصلا اعتقاد احادیث امام علی نداشت اما باز هم با گستاخی تمام آن را به زبان آورد.     پارا خندید... بلند و عصبی:     ـ جوجه کوچولو.... به تهدیدای من میگی باد هوا؟     پدرام در همان تاریکی نزدیک شدن پارا را به خودش احساس کرد:     پارا: میخوای نشونت بدم حرفم فقط باد هوا نیس؟     پدرام از شیطنتی که در صدای پارا موج میزد هیچ خوشش نیامد. پارا همان طور جلو می آمد پدرام همان طور عقب تا جایی که پشتش با دیوار بر خورد کرد.     پارا با لحن کش دار و خماری گفت:     ـ مـخـوای نـشونت بدم؟هـوم؟ چرا ساکتی پدرام؟     تا پدرام خواست حرفی ب یه وان پر یخ موهای تنم سیخ میشه.]بی خیال فکر کردن به یه مشت چرندیات شدم و لنزای آبیم و گذاشتم و خودمم مرتب کردم و رفتم پایه وجود اومده تو خونه خیلی بد بود. همه یه جورایی تو خودشون بودن از سحر گرفته تا من... اصلا احساس خوبی ندارم یه حس دلشوره بدی از صبح گریبان گیرم شده که خودم نمدونم برا چیه.  خیلی سعو کردم این جو و عوض کنم ولی نشد که نشد و این جو تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت...     ساعت دو بود که سپهر گفت بریم تو حیاط بشینیم باهامون کار داره.     سپهر: خوب تا یه ساعت دیگه باید بریم خونه پدرام.     همه با سر تایید کردیم.     سپهر: این وسط یه مشکلی هس.     سپهر که رو یه صخره که خودش درست کرده بود نشسته بود سرش و بلند کرد و به تک تک ما نگاه کرد و گفت:     سپهر: اونم اینه که ما مطمئن نیستیم که نیلو صد در صد بعدش بهوش میاد یا نه.     با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.     وای خدایا چرا من تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکردم؟ خدایا ینی ممکنِ؟     آیناز:خت به پارا کمک کردن.. مخصوصا نیما.. انقدر با پارا مهربون بود که پارا در همان سن کم عاشق نیما شد...     سپهر با دیدن پارا که به فکر فرو رفته بود کمی چرخید و زاویه الی خودمونیما با به یاد آوردن این که قرار برم تو


تاریخ : 23 آبان 1393 - 05:05 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 946 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عکاسی سامیار

عکسی که سامیار گرفته

شی.    کشه.     تو همین هین نیلو و سحر وارد شدن. پدرام که گیج بود با شنیدن صدای سپهر و مبین به اوج اصبانیت رسید وبا تمام گیجی بلند شد و داد زد:     ـ این جا چه خبره؟     نیلو جلو رفت و بازو پدرام و گرفت:     ـ پدرام بشین الان سرت گیج میره. عینک آفتابی زنانه اترنال eternal    پدرام با تندی دستش و از تو دست نیلو کشید بیرون و گفت:     ـ مبین اَجیر شده ی شما بوده؟     سپهر: پدرام بشین تـ...   سئوالیه؟     سپهر چشماش داشت قرمز میشد... بلند شد... بلند بلند نفس میکشید.. رفت و جلو پدرام ایستاد:     سپهر: فردا تمام کارا و بکن تا بتونیم دلیل این کارای پارا رو بفهمیم.     پدرام پوزخندی زد و گفت:     ـ من دیگه عمرا به شما کمک کنم.     سپهر دستاش و مشت کرده بود و از لای مشتاش خون میومد. دیگه نتونست کنترل کنه و یغه عینک پلیس مدل 5518 پدرام گرفت و بلندش کرد... وقتی دهنش و باز کرد تازه دندونای تیزش و دیدم:     سپهر: اگه فردا تمام شرایط و جور نکنی... خودم به جا پاراتیس میکشمت.     پدرا با ترس نگاهش میکرد واقیتش اینه که منم ترسیده بودن وای به حال پدرام.     سپهر نفس عمیقی کشید و پدرام و پرت کرد رو تخت و زد بیرون.رفتم جلو پدرام و گفتم:     ـ با دم شیر بازی نکن.     با درد نگ      مبین دستانش را با بی میلی از دور کمر پدرام باز کرد و با لحن کش دار و چشمان خماری گفت:     ـ زود برگردی عشقم. آچار همه کاره    پدرام بلند شد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.. یه حسی بهش میگفت الان با کسی رو به رو میشود. رفت تو آشپز خونه. هیچ شیع شکسته شده ای د رآن جا نبود. ناگهان در بسته شد و پدرا با ترس به عقب برگشت:     ـ سلام کوچولو.     ـ پا...پاراتیس.     ـ خوبه هنوز من و میشناسی.     پارا چند قدم جلو آمد.. بوی سوختگی دماغ پدرام را آزورد به همین دلیل اخم کرد:     پارا: آره بایدم اخم کنی... این بو بویی نیست که بشه تحمل کنی.     پارا داد زد:     ـ ولی تو هیچ  رنگ پدرام داشت تیره خردکن پلین  میشد. ترس تو تمام بدنش پیچیده بود. ناگهان پارا ولش کرد و پدرام روی زمین افتاد. سرش با کنار کابینت برخورد کرد و خون از نقطه سرازیر شد. پارا کنارش نشست و گفت:     ـ من با هم*جن*سب*ازی تو هیچ مشکلی ندارم ولی با این که تو داری به اونا کمک میکنی خیلی مشکل دارم... اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره نقشه های من نقش بر آب میشه.... پس نباید کمکش کنی... در اون صورت کشتمت... خودم میکشمت پدرام با همین دستای خودم حالیته؟     پدرام اول با گیجی نگاهش کرد سیر خردکن گارلیک پرو Garlic Pro بعد تند سرش و تکون داد.پارا غیب شد تا پارا رفت در با شدت باز شد و مبین با بالا تنه برهنه اومد تو:     ـ پدرام... پدرام چت شد؟     زنگ در به صدا در اومد مبین سراسیمه به سمت آیفون رفت اما ناگهان چیزی دست پدرام را گرفت... پدرام با ترس به دستش نگاه کرد اما چیزی ندید:     ـ« آروم باش پدرام منم نیلو»       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست صابون کوسه دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 13:36 Top | #82 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ تخم مرغ پز سوسیسی egg master عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      نیلو که فقط یک روح بود با سختی فراوان پدرام و به هال برد و روی مبل گذاش  پدرام: خفه شو سپهر فقط به من...     ناگهان نیلو به پشت گردن پدرام زد و پدرام بی هوش روی زمین افتاد:     ـ شرمنده ولی خیلی داشت زر میزد!     سپهر لبخندی زد و گفت:     ـ احسنت بر تو.  ساق شلواری توکرکی   *****     ....نیلوفر....     ـ هی انگار داره به هوش میاد..     آرش: خدارو شکر.... معلوم نی چقدر محکم زدی که حالا بعد چند ساعت داره به هوش میاد...     ـ به من چه خیلی زر اضافی میزد.     آرش: بهتره ادامه ندی پیشی خانوم.     ـ خفه بابا.     با حرص به چشمای آرش نگاه کردم که خیلی واسم آشنا بود... درست از همون روز اول... درسته که همزاد هامونه ولی حس میکنم جای دیگه ای این چشمارو دیدم.     پدرام ناله کرد و بعد چند بار اسم مبین و زیر لب زمزمه کرد که آیناز زد زیر ساعت دیواری هیراد خنده:     آیناز: آخی... چه عاشق.     آرش: خفه آیناز، این دردیه که خودتون بهش دادین.     آیناز: برو بابا این خودشم از خدا خواسته بود مثی که.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 14:19 Top | #83 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها خرید عینک پلیس مدل 8555    765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آرش چشم غره ای به آیناز رفت و به پدرام چشم دوخت.. نمی دونم چرا احساس می کردم آیناز و آرش صمیمی تر از قبل شدن. فکر کنم سپهرم یه همچین حسی داشت چون اونم اخم کرده بود.     پدرام به هوش اومد از همون اول داد و بی داد کرد که چرا مبین و وارد زندگیش کردین و چرا بهش نگفته بودیم! کلی با بند انداز دستی آرش دعوا کرد که چرا اون گذاشته یه همچین غلطی بکنیم. خلاصه کلی زر زد وقتیم سپهر گفت واسه تحریک کردن پارا مجبور شدیم این کارو بکنیم پوزخندی زد و گفت: اس ام اس قهوه و سیگار    پدرام: اون با هم*جن*سبا*زی من مشکلی نداره اون با این که من به شما کمک میکنم مشکل داره.     سپهر با گیجی گفت:     ـ برای چی؟ چرا؟     پدرام بازم با پرخاش گفت:     ـ شرمنده داش چون اون جا خر خرم و مث آبنبات چوبی چسبیده بود نتونستم ازش بپرسم چرا.... آخه دوانه این چه ت.. همون موقع در با شدت باز شد چراغ قوه تاشو فلکسی و سپهر و آیناز وارد شدن.     سپهر: چی شد مبین؟     مبین: نمیدونم یهو بلند شد خواست بره آشپزخونه منم گذاشتم...     سپهر داد زد:     ـ آخه احمق مگه من بهت نگفتم تنهاش نذاری هاااا؟     ـ اون فقط خواست بره آشپزخونه.     ـ بعدش چی شد؟     ـ هیچی فقط صدا داد و جیغ میومد... بعد یه صدا زنان که داشت پدرام و تهدید میکرد اگه نیلو حافظش و به دست بیاره نقشه هاش نقش بر آب میشه و اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره اون و می میدونی منِ بد بخت به خاطر کدوم بی ساعت الیزابت پدر و مادر این طوری شدم؟     چند قدم دیگرد نزدیک تر شد. با صدایی که از قبل بلند تر بود گفت:  اس ام اس های کافه و قهوه   ـ به خاطر اون آزمایشات کوفتی آرشان... آرشان حمیدی... وای خدایا من چقدر از این اسم بدم میاد.     پدرام متعجب از شنیدن فایلی حمیدی گفت:     ـ آرشان؟ آرشان حمیدی دیگه کیه؟     ناگهان پارا فاصله اش را با پدرام به صفر رساند و گلوی پدرام را گرفت و آن را به دیوار پشت سرش کوبید.. درد بدی در کمر پدرام پیچید.     ـ آرشان حمیدی یه آدم بزدلِ.... یه آدم احمق... یه پست فطرت ساعت دیواری طرح عشق که فقط به فکر خودشه طوری که حتی به خانواده خودشم رحم نکرد و اونارو کشت دخترشم با کلی آزمایشات کوفتی نابود کرد ولی نه از نظر جسمی از نظر روحی دخترش و نابود کرد... و این وسط من از نظر جسمی نابود شدم.     پدرام که صدا به زور از گلویش در می آمد گفت:     ـ ای...اینا چه دخلی... به من دارن؟     پارا بازم داد زد:     ـ تو... توی احمق با کمک به تو سه تا نوخاله داری سد انتقام گرفتن من میام کرد و گفت:     ـ مشکل این جایه که من نمیدونم دم شیر کیه.. پاراتیس؟ سپهر؟     چای تیما ـ صد در صد سپهر... نگران پارا نباش ما در مقابل اون ازت محافظت میکنیم.     پوزخندی زد:     پدرام: لابد مبینم یکی از محافظتاتون.     به جا من آیناز جواب داد:     ـ شاید خودت نفهمیده باشی ولی مبین خیلی جاها در مقابل نوچه های پارا ازت محافظت کرده... اطراف باشگاهت پر بوده از نوچه های پارا... ولی به خاطر مبین که یک آتش افراز بوده جرئت نزدیک شدن نداشتن. اینا رو تو نفهمیدی ینی مبین نذاشت که بفهمی. تو فقط صدا های مبهم تو خونت و متوجه شدی.     پدرام اول با گیجی واکر کودک Moon Walk بهمون نگاه کرد بعد با شرمندگی سرش و انداخت پایین.     پدرام: فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاین این جا.     لبخندی به روش زدم که لبش کج شد.. فکر کنم میخواسته لبخند بزنه.بعد یه خدافظی کوچیک از خونه زدیم بیرون.. لحظه آخر فکر کنم آیناز به آرش چشمکی زد... خدایا این دوتا خیلی مشکوک میزننا.   اس ام اس قهوه و سیگار  وقتی رفتیم تو ویلا. دیدم سپهر رفته وسط باغچه خوابیده.هی روزگار... همه خلا رو شفا بده. حالا این جای خود دارد... آیناز خلم که رفت روش پتو انداخت. ینی آغا من داشتم از تو کفی مغناطیسی بالکن اتاقم نگاه میکردم با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که خودم به عقلم شک کردم...البته بیش تر خندم به خاطر این بود که لحظه آخر سپهر دست آیناز گرفت و بوسید... هه به حق چیزای ندیده


تاریخ : 23 آبان 1393 - 00:53 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 922 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سامی جوووون

سامی جوووون


تاریخ : 22 آبان 1393 - 13:31 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 828 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سامیار در شمال کنار دریا

درون ساق شلواری توکرکی مطابق عکسی که مشاهده می کنید کرکی می باشد و پاهای شما را گرم نگه داشته و شما می توانید درفصل پاییز و زمستان از آن استفاده کنید و لذت ببرید. شما میتوانید این ساق شلواری را با مانتو و پالتو به همراه بوت استفاده کنید که فرم بسیار شیکی به پوشش شما می بخشد. ساق شلواری توکرکی دارای کیفیت فوق العاده عالی بوده ساق شلواری توکرکی Jambières sans pied Tvkrky Comme vous pouvez le voir sur la photo Gardez vos pieds au chaud et moelleux et vous pouvez Au cours de l'automne et en hiver et profiter de l'utilisation. tu Vous pouvez démarrer pantalons à jambes avec des manteaux et des manteaux avec   Utilisez une forme très forte pour vous donner une couverture. jambe   Tiroirs Tvkrky et la qualité est excellente  ساق شلواری تو کرکی Taille gratuit a été libéré et est conçu pour Qui peut être utilisé pour toutes les tailles de pantalon de Tvkrky Jambières sans pied Tvkrky hiver tout ساق شلواری تو کرکی à fait approprié épais noir   Excellente qualité et adapté à une utilisation dans les fêtes   Et aux parlements des meilleur cadeau pour quelqu'un que vous aimez و به صورت Free Size عرضه شده است و به نوعی طراحی شده است که برای تمام سایز ها قابل استفاده می باشد .ساق شلواری توکرکی ساق شلواری توکرکی کاملا ضخیم مناسب فصل آپ کی تصویر میں Footless leggings فک کنم دیگه کافی باشه.  آیناز هم درحالی که کمرش و می مالید سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:  آیناز:استاد گفته بود مه درست کردن سخته ها ! سپهر گفت:بچه ها وقتی من میتونم اونارو ببینم یعنی اونام میتونن.یکم دیگه برین تورو خدا.  پوفی کردم وگفتم:  -خوبه حداقل اسلو موشن حرکت میکنن.تو هم نخندی ها وگرنه بعدا حسابت و میرم.  نیش خندی زد و گفت:سعیم و میکنم .  باز ادامه دادیم .در حدی که دیگه نمیتونستم آینازوسپهر و ببینم:  -هووووی !نفله ها! کدوم گوری موندین؟  صدایی شبیه دست زدن اومد . بعد صدای سپهر بلند شد:  سپهر:ایولا!این دیگه راست کار خودمه!  با احساس خزش چیزی روی پاهام به پایین نگاه کردم .دیدم خاک کوهستان ساق شلواری تو کرکی مثل گل شده و از پام بالامیاد.فورا فهمیدم کار سپهرِ.یه لحظه مچ پام درد گرفت.متوجه شدم که گل دور پام سفت شده.  -سپی داری چه غلطی میکنی؟  صدای پر حرص سپهر از جای نامعلومی در اومد:  سپهر:سپی و حناق زر اضافی نزن.  یهو خاک های دور پام منو به سرعت به حرکت درآوردن. همون طور با سرعت توی مه پیش میرفتم که یهودو تا دست شونه هامو گرفت وهمون لحظه خاک های دور پام فرو ریختن.با اخم به چشمای خندون آبی- بنفش سپهر که منو سفت گرفته بود نگاه کردم.  سپهر:سلام پیشی! از این طرفا؟  -پیشی ومرگ.ولم کن.  دلیل نمیشد که چون چشمام شباهت زیادی به چشای گربه داره هرکی از در اومد بهم بگه پیشی!  درست بعد از اینکه اون حرفو زدم یه چیزی محکم ازپشت بهم خورد و افتادم آخم در اومد .برگشتم دیدم آینازه.اونم مث من پخش زمین شده بود.  آیناز:خیلی بیشعوری سپهر!پام درد گرفت.  به سپهرنگاه کردم که افتاده بود روی زمین ومیخندید.بین خنده هاش گفت:  سپهر: جای تشکرته؟ اصن باید میذاشتم عین نابینایان گرامی سقوط کنین ته دره یا یه راست برین بغل اون ارواح خبیثه!  آیناز با حرص گفت : تو سادیسم داری!کو دره اصلا.؟!  سپهر :ممنون از یادآوریت زاخار!  عصبی گفتم : خفه شین!بیاین ببینیم میتونیم ماشین و پیدا کنیم یا نه.دیگه نمیتونم اینجا بمونم. ساق شلواری تو کرکی  سپهر :چرا ما بریم پیش ماشین؟ماشین میاد پیش ما.  آیناز نالید:وااای نه توروخدا!دفعه پیش ماشینو گوشت کوبیده کرده بودی!با این خاک افزاری مشنگت!  سپهر:از باد افزاری تو که بهترِ مرغابی!  دیگه خونم به جوش اومده بود .هرچی من هیچی نمیگم ...  داد زدم :وای ، وای ، وای ،سرم رفت!خجالت بکشین!به درک که داغون میشه!ماشین منه دوست دارم پِرِس شه.  بعد روبه سپهر کردم:  -زود باش اون ماشین کوفتی رو بیار ازاین خراب شده بریم بیرون.  سپهر : هوووی!با مهد قدرت های من درست صحبت کنا!  با غیظ نگاهش کردم که سریع گفت:  سپهر:باشه الان میارمش.  چشماشو بست وکف دستاشو روی زمین گذاشت . بعد یهویی پرید هوا ودوباره باشدت روی زمین فرود اومد.جوری که پاهای من به جای اون گز گز کردن ! بیچاره پاهاش!  همزمان یه گودال بزرگ جلو رومون به وجود اومد.بلند شد وکف دست راستشو رو ساعد دست چپش گذاشت.  ودستشو آروم مشت کرد وعقب کشید.بعد دستاشو جوری قرار داد که آرنج هاش روبه زمین وکف دستهاش روبه بالا بودن.دست هاش رو آروم بالا آورد وما چشممون به جمال ماشین بنده روشن شد .اونم چه جمالی !  حسابی خاکی شده بود وچند جاش قر شده بود وشیشه هاشم که چه عرض کنم!!!  -تو آدم بشو نیستی! ساق شلواری تو کرکی سپهر:اِه ! چرا ؟ -نمیخوای یاد بگیری چیزارو درست حسابی زیر خاک جابه جا کنی؟ حا ضرم قسم بخورم که استاد سر این موضوع به تعداد موهای سرت تنبیهت کرده!کے Tvkrky Κολάν Tvkrky Όπως μπορείτε να δείτε στην εικόνα Κρατήστε τα πόδια σας ζεστά και αφράτα και μπορείτε Κατά τη διάρκεια του φθινοπώρου και του χειμώνα χρήσης και απολαύστε. εσείς Μπορείτε να εκκινήσετε το παντελόνι πόδι με παλτά και παλτά με   Χρησιμοποιήστε μια πολύ έντονη μορφή για να σας δώσει κάλυψη. πόδι   Tvkrky συρτάρια και η ποιότητα ήταν εξαιρετική   Δωρεάν Μέγεθος έχει κυκλοφορήσει και έχει σχεδιαστεί για να Αυτό μπορεί να χρησιμοποιηθεί για όλα τα μεγέθη παντελόνι .saq Tvkrky Κολάν Tvkrky απολύτως κατάλληλη χειμώνα παχύ μαύρο   Άριστη ποιότητα και είναι κατάλληλο για χρήση σε μέρη   Και τα κοινοβούλια των καλύτερο δώρο για κάποιον που αγαπάς دیکھ سکتے ہیں گرم اور fluffy اپنے پاؤں رکھنے کے لئے اور آپ کر سکتے ہیں موسم خزاں اور موسم سرما میں استعمال کے دوران اور اس سے لطف اندوز. تم تم کوٹ اور کوٹ کے ساتھ ساتھ ٹانگ پتلون بوٹ کر سکتے ہیں   آپ کو کوریج دینے کے لئے ایک بہت تیز فارم کا استعمال. ٹانگ   Tvkrky دراز اور معیار بہت اچھا تھا   مفت سائز جاری کیا گیا ہے اور کرنے کے لئے ڈیزائن کیا گیا ہے کہ پتلون .saq Tvkrky کے ہر سائز کے لئے استعمال کیا جا سکتا Footless leggings کے Tvkrky بالکل مناسب سرما موٹی سیاہ   بہترین معیار اور پارٹیوں میں استعمال کے لیے موزوں   اور کسی کے لئے سب سے بہترین تحفہ کے پارلیمانوں تم سے محبت سرما با رنگ مشکی و کیفیت فوق العاده عالی مناسب برای استفاده       قسمت اول:(نیلوفر)     یه بار دیگه با تمام قدرت تیغه های یخی رو به سمتشون پرتاب کردم ولی ازشون رد شد وبه صخره سنگی پشت سرشون خورد.     -اکه هی!     با بیچارگی به سپهر و آیناز نگاه کردم.اوناهم داشتن تمام تلاششون رو میکردن.     آینازهی فرت وفرت تند باد و گردباد واینجور چیزا میفرستاد وسپهر هم ساق شلواری تو کرکی صخره میکند وپرت میکرد .ولی دریغ از یک اینچ جابه جا شدن.     آیناز:خاک تو گورم ! حالا چه غلطی باید بکنیم؟     سپهر درحالی که آروم آروم عقب میرفت با حرص گفت:اگه من اون فرزاد عوضی رو دیدم ! زندش نمیذارم ! مگه مرض داری وقتی بلد نیستی روح احضار میکنی؟ای خدا...     همون طور که عقب عقب میرفتیم یهو آیناز داد زد     آیناز: بچه ها اینا که جن نیستن!میتونیم قایم شییم.     ـ هر هر هر !همبرگر!اونوقت انیشتین جون فکر اونم کردی که تو این برهوت کجا قایم شیم؟     سپهر :ماشا الله هزار ماشا الله کورم که شدی نیلوجان! اینجا کوهستانه ! این همه سنگ گنده هست که میشه پشتش قایم شد مغز فندقی!     یه لحظه با خودم فکر کردم که چقد ماها باهم مهربونیم !!!خندم گرفت!     آیناز:باز خوبه من فکر میکردم فقط کوره نگو خلم شده من خبر ندارم.مرض به چی میخندی؟     همون لحظه چشمم خورد به تکه سنگی که روی سر آیناز معلق بود .سریع دستشو کشیدم که باعث شد بیافته روم وباهم نقش زمین شیم.پشت بندش سنگ همونجایی که آیناز وایساده بود محکم خورد به زمین     سپهر با دیدن اون صحنه با عصبانیت گفت :اینا هی دارن میان جلو تر اونوقت شما دوتا عین بز،عین مترسک مذرعه بابا بزرگ چراغ علی دارین بروبر به هم نگاه میکنین؟     آیناز:همه رو یه نفس گفتی؟تنفست تو حلق جی اف نداشتت.     تک خنده ای کردم کلا آیناز و سپهر همینجورین؛حتی تو موقعیت های بحرانی هم ول کن نیستن     به آیناز که روم لم داده بود گفتم :حاج خانوم جاتون راحته؟     بعد با لگد و پرتش کردم اونوَر:     -گمشو! لهم کردی !     آیناز : واااا! خودت منو کشیدی !     با عجله بلند شدم ودست آیناز و لباس سپهر وگرفتم و با سرعت شروع به دویدن کردم .نمیدونم چرا ولی اون ارواح خیلی سرعتشون کم بود.همین که به پشت یه صخره رسیدیم روبه سپهر گفتم :     -بتکون این لامصبو!     منظورم از لامصب گرد و خاک هایی که موقعی که با آیناز افتادیم رو زمین بود.     سپهر :رو جفت چشاش!     بعد با یک حرکت همه گرد و خاک ها رو از رو لباسامون برداشت که باعث شد بره توی حلقمون.در حالی که سرفه می کردم وخاک وخل هارو تف میکردم سروکله ارواح پیدا شد.     آیناز: خاک افزاریت تو حلق جـ...     سپهر:میدونم...میدونم... جی اف نداشتم.     -از این بهتر نمیشه !دارن هی به ما نزدیک تر میشن.     یهو آیناز داد زد : یااااااااافتم!     سپهر دستشو رو گوشش گذاشت وگفت :  ساق شلواری تو کرکی   سپهر: مرض !این گوشه نه بلند گو که توش عربده میکشی!حالا چی چی یافتی ؟     آیناز :من بادم ،این یالغوزم که آبِ. پس...     -یالغوز عمه ته چلغوز!     آیناز : خفه شو! داشتم میگفتم ، میتونیم مه درست کنیم!     یکم فکر کردم دیدم بد چیزی نمیگه.نه بابا ! بهش امیدوار شدم.     -پس برو تو کارش! یا علی !     سپهر سریع گفت: بیاین بریم جلوتر اینا که حرکت آهسته میان . که اگه جواب نداد بتونیم فرار کنیم.     هردو جلوتر رفتیم وشروع کردیم .     عین جادوگر ها دستامونو بالا پائین میکردیم و خم وراست میشدیم .هرکدوم گارد مخصوص عنصر خودمونو گرفته بودیم وحرکاتی انجام میدادیم که هرکی میدید از خنده می پکید!     سپهر بی شعور ابله هم رو یه تیکه سنگ نشسته بود وغش غش می خندید .     کارمون کم کم داشت جواب میداد و مه داشت غلیظ تر میشد منتها درد کمر منم داشت غلیظ تر میشد!!!     صاف وایسادم ودر حالی که دستم رو کمرم بود به آیناز گفتم:  در مهمانی ها و مجالس بهترین Un poderoso escudo contra la temporada de frío, Leggings Leggings calidad Tvkrky es super bueno Y ese tamaño Tamaño como Libre (Free Size) es   Y diseñado de una manera tal que puede ser utilizado para todos los tamaños Comprar los pantalones con cremallera piernas Tvkrky Leggings Leggings Tvkrky una fuerte protección contra el frío es Durante el otoño y el invierno puede ser frío y los pies contra el quemador Y proteger los pantalones frío en las piernas, ya que absorbe la luz    Más de calor se presenta en negro Mientras que las piernas de los pantalones que usted puede usar en los partidos y ambas partes utilizar   Puede mullido pantalones de pierna en Un regalo bastante fresco para su esposa Su cesta de la mullida pantalones de pierna Tenga en cuenta que este producto es muy audaz Y la maravillosa calidad es alta, la Tvkrky pantimedias Como es evidente en las fotos es suave y esponjosa Y puede mantener los pies calientes. Sin embargo, como Tenemos pantalones anchos de la pierna por encima de las otras grandes características   La única calentar sus piernas, y usted puede utilizarlo para reuniones y fiestas Además, también se puede utilizar con un abrigo o   Abrigo largo con zapatos o botas, así como el uso هدیه برای A powerful shield against the cold season, Footless leggings Tvkrky quality is super good And that as Free size Size (Free Size) is   And designed in such a way that it can be used for all sizes Buy zip leg pants Tvkrky Footless leggings Tvkrky a strong protection against the cold is During the fall and winter can be cold and your feet against the burner And protect the cold-leg pants because it absorbs light    More heat is presented in black While the legs of pants you can wear in parties and both parties use   You can fluffy leg pants on A pretty cool gift for your wife Your shopping fluffy leg pants Please note that this product is very bold And the wonderful quality is high, the pantyhose Tvkrky As is evident in the pictures is fluffy And it can keep your feet warm. However, as We have wide leg pants above the other great features   The only warm up your legs, and درع قوي ضد موسم البرد، طماق أحمق Tvkrky نوعية جيدة السوبر وأن حجم الحجم على أنه حر (مجاني الحجم) هو   وصممت في مثل هذه الطريقة التي يمكن استخدامها لجميع الأحجام شراء البريدي السراويل الساق Tvkrky طماق أحمق Tvkrky حماية قوية ضد البرد هي خلال فصلي الخريف والشتاء يمكن أن تكون باردة وقدميك على الموقد وحماية السراويل الساق البارد لأنه يمتص الضوء  ساق شلواری تو کرکی  ويرد المزيد من الحرارة في الأسود في حين أرجل السراويل يمكنك ارتداء في الأحزاب واستخدام كلا الطرفين   يمكنك رقيق السراويل الساق على هدية باردة جدا لزوجتك التسوق الخاصة بك رقيق السراويل الساق يرجى ملاحظة أن هذا المنتج هو جريء جدا ونوعية رائعة عالية، وجوارب طويلة Tvkrky كما هو واضح في الصور هو رقيق ويمكن ان تبقي قدميك دافئة. لكن، وكما لدينا السراويل واسعة الساق فوق غيرها من الميزات الرائعة   الحارة فقط حتى الساقين، ويمكن استخدامه للاجتماعات والحفلات وبالإضافة إلى ذلك، يمكنك أيضا استخدامه مع معطف أو   معطف طويل مع أحذية أو الأحذية وكذلك استخدام you can use it for meetings and parties In addition, you can also use it with a coat or   Long coat with shoes or boots as well as use کسی که دوستش دارید Footless leggings Tvkrky As you can see in the picture Keep your feet warm and fluffy and you can During the autumn and winter use and enjoy. You You can boot leg pants with coats and coats with   Use a very sharp form to give you coverage. Leg   Tvkrky drawers and the quality was excellent   Free Size has been released and is designed to That can be used for all sizes of pants .saq Tvkrky Footless leggings Tvkrky absolutely appropriate winter thick black   Excellent quality and suitable for use at parties   And parliaments of the best gift for someone you love

سامیار در شمال کنار دریا


تاریخ : 14 آبان 1393 - 04:25 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 959 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

شال سبز هدیه دایی

مربی تیم فوتبال استقلال ضمن تاکید بر اینکه علاوه بر اردوهای کی روش شاید طلبهای بازیکنان از باشگاه هم ساق شلواری تو کرکی در افت تیم تاثیر داشته باشد گفت: اگر مظلومی و مرفاوی هم مربی بودند با وجود رتبه استقلال در جدول برکنار نمی‌شدند.  محمود فکری در گفتگو با خبرنگار مهر پیرامون مصدومیت رمضانی و البته ابطال کارت مهدی کریمیان گفت: هر دوی این موارد اتفاق خوبی نبود. در مورد علیرضا رمضانی البته هنوز تکلیف روشن نیست و باید صبر کنیم تا ببینیم نتیجه ام آر آی چه می شود و امیدواریم خیلی سریع مشکلش برطرف شود. در مورد کارت کریمیان هم این برای ما عجیب است ساعت دیواری طرح هیراد چرا که او 10 سال قبل کارت خودش را گرفته و ظاهرا خدمت کرده اما به هر حال استقلال بدشانس است که در چنین وضعیتی قرار گرفته و با وجود مصدومان این اتفاق هم برای ما رخ می دهد. البته اخبار امید بخشی هم هست مثلا اینکه حنیف کاملا رسیده و مگویان هم آماده شده است.  محمود فکری در مورد جابه جایی تاریخ دربی گفت: زیبایی دربی از بین می رفت اگر قرار بود در همان تاریخ قبلی بازی برگزار می شد چرا که بیست و هفتم تیم ملی بازی دارد و اگر قرار بود سی ام  دربی برگزار شو عینک پلیس مدل 8555 عملا دربی از زیبایی می افتاد. از آنطرف هم این یک اتفاق ملی است که باید برای تیم ملی انجام شود. برای استقلال هم بهتر شده است هم حنیف می رسد هم ملی پوشانمان خستگی کمتری دارند شاید حتی هاشم هم برسد. به هر حال با نفرات اصلی بازی کنیم دربی هم زیباتر می شود.  فکری در مورد مرخصی بی موقع به کرار از سوی کادر فنی گفت: البته دو روز را نمی توان مرخصی دانست به ویژه آنکه امروز تمرین ریکاوری است. البته این تمرین بسیار مهم است اما انفرادی هم می توان آن را انجام داد فکر نمی کنم مشکل خاصی باشد ضمن اینکه اصل دلیل مرخصی       صفحه نخست     عناوین کل اخبار     فرهنگ     هنر     دین و اندیشه     حوزه و دانشگاه     دانش و فناوری     جامعه  بند انداز دستی اسلیک   اقتصاد     ورزش     سیاست     بین الملل     عکس     استانها     مجله مهر      فوتبال ایران     فوتبال جهان     توپ و تور     کشتی و وزنه برداری     ورزش های رزمی     سایر  شناسه‌ی خبر: 2414612 تاریخ مخابره: سه‌شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۲ ورزش جعفرپور مطرح کرد؛ می‌خواهم با پرسپولیس اشتباهم را جبران کنم مهدی جعفرپور بازیکن جدید تیم فوتبال پرسپولیس با تاکید بر اینکه به دنبال رساندن جام‌های قهرمانی خود با پرسپولیس به هشت جام است، گفت: اشتباهم در انتخاب تیم را باید تصحیح کنم.  به گزارش خبرگزاری مهر و به نقل از سایت باشگاه پرسپولیس، مهدی جعفرپور در خصوص پیوستنش به تیم فوتبال پرسپولیس، ضمن بیان مطلب فوق گفت: در فوتبال حرفه‌ای، یک اشتباه کوچک می‌تواند جبران ناپذیر باشد. چراغ قوه تاشو فلکسی حالا می‌خواهم با پرسپولیس، یک تصمیم اشتباه که در گذشته گرفتم را جبران کنم. اشتباه در تیم بسکتبال بروکلین نتس با ارایه یک بازی قدرتمند مقابل اوکلاهما سیتی ثاندرز به بردی قاطعانه دست یافت.  به گزارش خبرگزاری مهر، در یکی از بازی‌های بامداد امروز جمعه رقابتهای بسکتبال حرفه‌ای NBA تیم پرستاره بروکلین نتس میزبان اوکلاهما سیتی ثاندرز بود که این تیم قدرتمند و مدعی را با حساب 116 بر 85 در هم شکست.  بروکین که از حمایت 17 هزار و 732 تماشاگر برخوردار بود در غیاب "کوین دورانت" و "راسل وستبروک" دو ستاره ارزشمند حریف کار سختی برای پیروز شدن نداشت. این تیم با در اختیار داشتن جو جانسون، درون ویلیامز و بروک لوپز در کارهای تهاجمی تیمی مدعی خواهد بود. به این جمع کوین گارنت را هم اضافه کنید تا به قدرت بروکلین نتس در این فصل بیشتر پی ببرید. اوکلاهما نشان داد در غیاب "کوین دورانت" قدرت لازم را برای مقابله با دیگر مدعیان ندارد.  در دیگر دیدارها نتایج زیر به دست آمد:  * فیلادلفیا سونی سیکسرز 93 - ساعت الیزابت هوستون راکتس 104 * ممفیس گریزلیز 93 - نیو اورلینز پلیکانز 81 * نیوجرسی نتس 105 - ساکرامنتو کینگز 110 * لس آنجلس کلیپرز 107 - یوتا جاز 101 انتخاب قطب‌های جدید گردشگری سرمربی برای تیم فوتبال امید همچنان ادامه دارد و شاید مهمترین گزینه که حبیب کاشانی روی آن تاکید دارد زلاتکو کرانچار باشد.  به گزارش خبرنگار مهر، حبیب کاشانی پس از اینکه به عنوان مدیر تیم امید و مشاور علی کفاشیان انتخاب شد در نخستین اقدام با تشکیل جلسه کمیته فنی و توسعه فدراسیون فوتبال تلاش کرد تا تغییراتی را در کادر فنی تیم امید به وجود بیاورد.  با این وجود پالس هایی از سوی رئیس فدراسیون فوتبال و همچنین کارلوس کی‌روش مخابره شد تا مرحله گذار انتقال از وینگادا به یک مربی دیگر با چالش جدی مواجه شود. با تمام این تفاصیل حبیب ساعت دیواری طرح عشق کاشانی در نخستین اقدام با محمد خاکپور برای حضور او به عنوان سرپرست تیم امید به توافق رسید و به گفته خودش در صورت فسخ قرارداد با نلو وینگادا، با یکی از گزینه های مطرح شده به توافق می‌رسند.  تنها خارجی لیست کاشانی برای جایگزینی وینگادا، زلاتکو کرانچار است. مربی ای که نخستین بار توسط کاشانی پایش به لیگ فوتبال ایران باز شد اما حکم اخراجش تا قبل از نیم فصل لیگ هشتم از سوی همین مدیر صادر شد. حالا مهدی تار تار فاش می‌سازد که با او برای حضور در تیم امید به عنوان مربی صحبت هایی صورت پذیرفته و این انتخاب به آن معناست که تارتار دستیار یک گزینه خارجی خواهد بود. اما این گزینه وینگادا است یا کرانچار؟  رضا چلنگر مترجم سابق کرانچار در گفتگو با مهر عنوان کرد تا روز چای لاغری تیما شنبه که با این مربی در تماس بوده، او هیچ صحبتی از پیشنهاد کاشانی نکرده است. به گفته چلنگر در این مورد هم با او صحبتی نشده و این احتمال ضعیف هم وجود دارد از کانال دیگری با کرانچار تماس بر قرار شده است. به هر حال آنچه مسلم است کرانچار گزینه اصلی هدایت تیم فوتبال امید است.  به گزارش مهر، به نظر می رسد در این برهه حفظ موقت وینگادا تا اردوی قطر در اولویت فدراسیون فوتبال باشد و مدیران تیم امید هم می خواهند پس از پشت سرگذاشتن اردوی قطر تصمیم نهایی را اتخاذ کنند.  یک بار پیش از این در لیگ هشتم در روزهایی که رسانه ها  به واسطه تعطیلات تاسوعا و عاشورای حسینی کم کارتر از روزهای دیگر بودند ناگهان از سوی حبیب کاشانی، علی دایی به عنوان جانشین کرانچار معرفی شد،اما بدون تردید کفی ماساژ دهنده مغناطیسی پا به پااو در تیم امید به اندازه مدیریت در باشگاه پرسپولیس دستش باز نیست حتی اگر در حکم کفاشیان تمام ریش و قیچی به دست او سپرده شده باشد. دالاس ماوریکس 118 - بوستون سلتیکس 113 انتخاب تیم که من را از دور خارج کرد ولی حالا بازگشته‌ام و می‌خواهم باعث افتخار پرسپولیس باشم. امیدوارم در این فصل با این پیراهن جام هفتم و هشتم خودم را بالای سر ببرم.  وی افزود: با تجربه زیادی که از فوتبال در بالاترین سطح به دست آوردم، به پرسپولیس آمدم اما می‌دانم پرسپولیس تیم متفاوتی است و کار در آن فرق می‌کند. امیدوارم بتوانم با تجربه‌ها و توانایی که دارم در اینجا بازیکن موثری باشم. اعتماد حمید درخشان برای من با ارزش است اما این تازه شروع کار است و امیدوارم به نقطه‌ای برسم که اعتماد همه هواداران هم نسبت به من جلب شود.  بازیکن جدید تیم فوتبال پرسپولیس ادامه داد: از سال 81 با اعتماد فرهاد کاظمی وارد لیگ برتر شدم. در حالی که 19-18 سال بیشتر نداشتم، در 20 سالگی هم در سپاهان فیکس بازی می‌کردم و می‌توانید از ادموند بزیک که با او همبازی بودم، درباره من بپرسید. دلم برای او تنگ شده است چون واقعا خوب و مهربان بود.  وی با اشاره به اینکه تا به حال 6 جام قهرمانی گرفته که سه جام برای لیگ برتر و سه لیزر حرارتی سبز jd-303 برگرفته شده از mamali.blog.ir تا هم برای جام حذفی بود، یادآور شد: در بازی با الشباب در لیگ قهرمانان آسیا سریع‌ترین گل بازی‌ها را زدم، پس کم تجربه نیستم. با وجود همه اینها فکر می‌کنم حضور در پرسپولیس یک تجربه و افتخار جدید است.  جعفرپور همچنین اضافه کرد: در مورد من حرف‌هایی زده شد که البته بخشی از آن تقصیر خودم بود. در فوتبال حرفه‌ای یک تصمیم اشتباه گران تمام می‌شود. حالا آمده‌ام تا آن تصمیم اشتباه در انتخاب تیم را درست کنم. البته قانون کم شدن تعداد بازیکنان بزرگسال هم مزید بر علت شد. می‌خواهم ثابت کنم اعتماد پرسپولیس بی‌دلیل نبود. الان هیچ چیز برای من مهمتر از این نیست که بتوانم نشان بدهم تصمیم پرسپولیس در مورد من درست بود. تمام تلاش خودم را می‌کنم و خیلی امیدوارم که موفق خواهم شد. حالا برگشته‌ام و کف شوی چرخشی پلین می‌خواهم باعث افتخار پرسپولیس باشم.  وی در ادامه درباره شرایط تیم فوتبال پرسپولیس بویژه در آستانه دربی خاطرنشان کرد: شرایط تیم روز به روز بهتر شده و این قابل احساس است. تیم روند نتیجه‌گیری خوبی پیدا کرده است. البته بچه‌ها به خودشان فشار زیادی می‌آورند تا عقب افتادگی امتیازی را جبران کنند.  بازیکن جدید تیم فوتبال پرسپولیس در پایان گفت: الان به بازی با گسترش فکر می‌کنیم و می‌دانیم که دربی چقدر برای هواداران مهم است اما مرحله به مرحله پیش می‌رویم. امیدوارم امسال هفتمین و هشتمین جام خودم را با پرسپولیس بالای سر ببرم. البته قبل از آن همانطور که گفتم باید کاری کنم که به کار پرسپولیس بیایم و بتوانم باری از روی دوش تیم بردارم. را هم باید در نظر گرفت.  مربی استقلال بالشت طبی زانکو در مورد افت بازی به بازی استقلال از ابتدای فصل تا به حال گفت: در بازی های ابتدای فصل که امتیاز گرفتیم خوب نبودیم در واقع در بازیهایی که امتیاز کامل گرفتیم در ابتدای فصل خوب بازی نکردیم و بازی های بعدی را خوب بازی کردیم اما امتیاز نگرفتیم. البته این اواخر که ما امتیاز نگرفتیم رقبای ما هم بد نتیجه گرفتند و امتیاز از دست دادند. البته فاصله مان با تراکتور زیاد شد که این اتفاق خوبی نبود و برای استقلال قشنگ نیست. باید بکوشیم تا امتیاز های کامل را بگیریم. شاید در این رابطه آن بحث مصدوم‌ها و تیم ملی هم نقش داشته و شاید طلب بازیکنان هم از باشگاه نقش داشته یاشد البته خود من همه حقوقم را گرفته ام اما برخی بازیکنان طلبهایی دارند که ممکن است تمرکزشان را از دست بدهند البته بازیکنان باید با همدلی فلاسک فندکی ماشین بیشتر از این نقطه عبور کنند و فراموش نکنید که باشگاه استقلال هم تمام تلاش خود را برای طلب‌ها انجام داده است من مصاحبه آقای نظری را خواندم و خودشان قبول دارند که به برخی بازیکنان بدهکارند  فکری در ادامه و در مورد اینکه این همه از جام جهانی گذشته و باید این بازیکنان توسط کادر فنی استقلال آماده می شدند، افزود: این درست که از جام جهانی زیاد زمان گذشته اما ما فرصتی برای ریکاوری نداشتیم بازیهای لیگ خیلی زود شروع شد و نهایتا تا آمدیم با بازی کمتر به ملی پوشان آماده اشان کنیم باز هم اردو گذاشتند و ملی پوشان را بردند کاش کی روش بازیکنان دیگری منهای اینها که می شناخت را به اردو می برد حالا دوباره هاشم مصدوم شده و این اصلا خوب نیست. این عدم ریکاوری به بند کفش نئون این می ماند که شما کسر خواب داشته باشی اما بعد از یک ماه باز هم نتوانی یک شب کامل بخوابی و در نتیجه کسر خواب شما برطرف نمی شود،به هر حال عدم آمادگی ملی پوشانروی دیگر بازیکنان ما هم تاثیر گذاشته است.  فکری درمورد حرف‌های یدالله اکبری که گفته بود اگر مظلومی این نتایج را می گرفت تا حالا ده مرتبه برکنار می شد گفت: من جواب اکبری را نمی دهم اما نمی دانم چرا برخی، بعضی مواقع جدول را نگاه نمی‌کنند؟ مدیری که بخواهد تصمیم بگیرد اول باید جدول را نگاه کند بله اگر فق خودمان را نگاه کنیم خوب نتیجه نگرفته ایم اما شکست رقبا وقتی ما باخته ایم موجب شد در جدول عقب نیافتیم. هیات مدیره هم وقتی می خواهد تصمیم بگیرد می‌بیند که ما بالای جدول هستیم پس بهانه ای برای قالب میوه جادویی تعویض مربی وجود ندارد. اگر مظلومی و  یا مرفاوی و هر کس دیگری هم بود فرقینمی کرد آدم عاقل مربی  تیمی که بالای جدول است را عوض نمی کند.

عشق مامان و بابا و با شالی که داییش براش خریده

 


تاریخ : 13 آبان 1393 - 23:08 | توسط : مامان سامیار | بازدید : 837 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید